هیچکس به اندازه بالشتم تنهاییم را درک نکرد...هیچکس .....حتی خدا من
م
ام
من
کارِ«من»!
مدرکِ«من»!
هنر ِ«من»!
جوانی ِ«من»!
من
من
من...
تکلمم همه حدیث نفس
وتنفسم همه توصیف«خود»
وپرستشم همه بت پرستی
خود پرستی
آه!که چقدر...خسته ام
از این همه«من»...
ببین مرا که چگونه اسیرم
در «خود»
ودر حصار ضمیرهای ناگزیری
که از مرجعشان وامانده اند
ودر زندان واژگان وسوسه گری
که پیوسته بر «من ِ»من می افزایند...
تا آن جا که جز من نمی بینم
وجز من نمی گویم
به سان حلزونی
وهم زده
که در صدفی از«من»
قفسی از «خود»
نفسی می کشد
ومی پندارد که زنده است...
وه!چه پندارباطلی...
ای عاری از خود!
غریب آشنا!
«آشنایان تو بیگانه ی خویش اند همه»
ومن
آشنای خویشم وبیگانه تو...
ای منزه از «من»
ولب ریز از«او»!
«تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد»،حیف باشد
که تو باشی و مرا«من»ببرد... .



 
 
کوچ
من عشایرم
عشایر کوچ رو
که دایم می کوچم
در سرزمین خشک
آرزوهای چهار فصل
بلند وناتمام
سوار بر استر خیال
شتابان به سوی ناکجا...
آ...ه!
من کجا و
تو کجا!
بقچه ی خاکی آرزوهای من و
بلور وجود افلاکی تو!
من عشایرم
پیوسته اهل کوچ
کوچ
از پوچ به هیچ
واز هیچ به پوچ
وحاصلش همه
تحیر وسرگشتگی...
ای راه بلد!
راه نما!
قطب نما!
قبله نما!
مسیر کوچ تا خدا!
جهت بده کوچ مرا!



 
 

می رسد از راه مردی از دیار آشنایی

بر زبانش مهربانی در نگاهش روشنایی

روشنایی می دهد خورشید را برق نگاهش

می گذارد آسمان هر روز پیشانی به راهش

راه او راه الهی است رنگ او رنگ الهی

 می زداید از زمین واز زمان نقش تباهی

کیست او گنجینه ی اسرار رب العالمین است

وارث شمشیر مولایم امیر المؤمنین است


 



شعری از سردار شعر شیعه،زنده یاد محمد رضا آغاسی
 

 
من که بیمار غم هجر توام می دانم

جز وصال تو مرانیست مداوای دگر

دیده ام قابل دیدار رخ ماه تو نیست

چه شود لطف کنی دیده ی بینای دگر



 
دعا کنید بیاید مسافری که نیامد

وکوچه کوچه بنازم به عابری که نیامد

دوباره مثل گذشته تمام فاصله ها را

غزل غزل بنویسم به شاعری که نیامد

شکسته بغض غرورم در انتظار عجیبی

دعا کنید بیاید مسافری که نیامد




 
ای که فصل آمدنت ، زیباترین فصل زندگانی است وحضورت، گویاترین پیام آشنایی. 
ای که باب خدایی و واسطه فیض ، دریای رحمتی و بی کران مهر.
مارا دریاب!
ما را دریاب که خوب می دانیم این ماییم که در غفلت به سر  می بریم،در غیبت از خود و مولای
 عشق وشما حاضر ترین حاضرانید.
این ماییم که پرده غفلت و زنگار عصیان ، چون خاری در چشمانمان غلتیده و مانع دیدار یارمان 
گشته است.
این ماییم که معرفت شما را کسب نکرده وبدون شناخت ، بانگ عاشقی ویاری سر می دهیم 
غافل از اینکه معرفت شما الفبای عاشقی است وبدون این مهم پا نهادن در میدان عشق ورزی 
کاری بس بیهوده است.این ماییم که شما را در پس پرده غیبت به انتظار نهاده ایم.
آری !منتظر واقعی شمایید که در انتظار ظهور ما از غفلت  وخودیت واز سر در گمی  وحیرت
 نشسته اید.این، ماییم که چونان فرزندانی ناسپاس ،یادی از پدر سفر کرده مان نمی کنیم، 
پدری مهربان که از اعمال ورفتار نابخردانه فرزندانش چشمانش به اشک می نشیند ودل رووف 
وپر عطوفتش از بی مهری ما طوفانی می شود.این ماییم که معنی عدالت را به درستی نمی دانیم ومدینه فاضله ی مهدی را باورنداریم و آن دولت کریمه که عدالت را با تمامی معانیش محقق می سازد ، به خاطر نداریم. آری، اگر به یقین آرمان شهر مهدوی را می شناختیم وباورش می کردیم،آنگاه مضطر واقعی می شدیم و بی تابانه مشتاق آمدنش می بودیم وبرای تحقق آرمانش مهیا می شدیم.
این، مائیم که شما را تنها در دعاهای ندبه و فرج و در آدینه ها که دلهایمان غرق دلتنگی است،
 یاد می کنیم ودر عرصه های دیگر زندگی ، در کار و ازدواج و تحصیل و هزاران هزار لحظه 
دیگر بدست فراموشی سپرده ایم.
پس ای مولای عشق! ما را دریاب!
برایمان دعا کن تا از غیبت به در آییم و زنگار غفلت را بزداییم.
برایمان دعا کن تا جام معرفتت را سر کشیم و مضطردر پی ات باشیم.
برایمان دعا کن که تنها شما را الگوی زندگی خویش قرار داده و از هرچه نا پاکی است!
به دور باشیم.



 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 18:17 | نویسنده : ف - م |
  • مستندها
  • مرکز فروش لینک